نام کتاب : رویای تبت
نویسنده : فریبا وفی
انتشارات : نشر مرکز
تعداد صفحات : 175 صفحه
فرمت کتاب : PDF
رویای تبت رمان سوم فریبا وفی (۱۳۴۱-) است که نخستین بار در سال ۱۳۸۴ منتشر شد و چندین جایزه از جمله جایزه بهترین رمان هوشنگ گلشیری و مهرگان ادب را دریافت کرد و تا سال ۱۳۸۶ به چاپ چهارم رسید.
شعله دختر جوانیست که عاشق پسری به نام مهرداد بوده اما اکنون مهرداد او را ترک کرده تا با دیگری ازدواج کند . شعله زجر می کشد ، فکر می کند ، زجر می کشد و ... . شیوا خواهر شعله است دختری جدی و عاقل ، دختری که درگیر فعالیت های سیاسی بوده ، عاشق جاوید شده با او ازدواج کرده و همیشه طرفدار جاوید است . آنها ظاهرا زوج بسیار خوشبختی هستند . فروغ نیز نامادری جاوید است ، زنی که عاشق محمدعلی همسر اولش بوده اما به دلیل نازایی مجبور به طلاق و ازدواج با پدر جاوید شده است .
داستان 3 عشق را می خوانیم از آدم های مختلف در دروه های مختلف اما نزدیک به هم . حال و هوای عاشقی های متفاوت و غمی که در پایان تمام آنهاست .
این کتاب جایزه بهترین رمان هوشنگ گلشیری و مهرگان ادب را از آن خود کرد . اسم جالبی داره اصلا خود اسم تبت با رویا همراه هست فکر اینکه آدم روی بام دنیا باشه . بام ایران هم شهرکرد هست فکر کنم توی شهرکرد هم آدم فکر کنه روی بام ایرانه حس باحالی باید باشه!
قسمت های زیبایی از کتاب
بشقاب غذا را کنار کشید و هر دو دستش را روی میز به طرف من آورد . دست هایم را زیر میز بردم تا نتواند آنها را بگیرد .
لازم نیست به حافظه ام فشار بیاورم . همه چیز خود به خود به مغزم سرازیر می شود . همه ی آن حرکات اتفاقی و بی معنی در ذهنم جمع شده اند تا معنای واقعی شان را نشانم بدهند .
صادق از آدم هایی است که بار اول دیده نمی شوند . ذره ذره کشف می شوند . روز اولی که دیدمش آن قدر ساده و مختصر حرف زد که فکر کردم چیزی بارش نیست . بر عکس جاوید که می توانست توجه همه را فوری به خودش جلب کند ، او حتی دیده نمی شد .
سلام دادن به دیگران کاری شاق بود و شاق تر از آن فکر کردن به عصر بود ، به فردا به پس فردا بود . از عصر وحشت داشتم . از فردای بدون او وحشت داشتم .
گفتم :"الو ؟"
مکث کرد . صدای زیادی می آمد .
گفت : " اشتباه است . "
گوشی را گذاشت . حالا دیگر می توانستم در خیابان راه بروم و از بوق هیچ ماشینی برنگردم . حرکت درد را در جای نامشخصی از بدنم احساس کردم . راه گلویم گرفت و به گوش هایم فشار آمد .
ماشینی چند متر جلوتر نگه داشت . از کنارش گذشتم و به مژه هایم گفتم اشک هایم را همان جا توی چشم هایم نگه دارند ، مبادا که بریزند آن هم میان این همه آدم . مژه ها نتوانستند و اشک ها همه ریختند روی صورتم .
اعتراف کردم که می دیدم . از مدت ها پیش می دانستم . ولی آن قدر اراده نداشتم که به موقع کنار بکشم .
ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد . لااقل بعد از این ممکن نیست . خلایی که احساس می کنم بعضی وقت ها با هیچ چیزی پر نمی شود .
حرف زدم . از مهرداد گفتم . حرف زدن از او تنها چیزی بود که من و مرد آرام را به هم مربوط می کرد . گفتم که دیگر نمی خواهم ماشین مهرداد را آتش بزنم . در خیالم او را مثل آدمکی می چرخاندم و از هر طرف نگاهش می کردم . چشمانم مثل دستگاه عیب یاب دقیقی کار می کرد . با پیدا کردن هر عیب که قبلا ندیده بودم نفس آسوده ای می کشیدم و در نهایت این من بودم که او را ترک می کردم . او مردی نبود که می خواستم .
هیچ چیز تضمین ندارد و رابطه ی آدم ها یخچال و لباسشویی نیست که گارانتی داشته باشد . یک روز هست و یک روز نیست و اگر کسی تضمینی بدهد دروغ گفته است .
گفت : " چرا همه اش دنبال معنای دیگری هستی . این یک دوستی ساده است . "
آب دهانم را قورت دادم .
" دوستی یک زن و مرد هیچ وقت ساده نیست . "
تجربیات آدم خیلی مهم است . وقتی چشمت به روی زندگی باز می شود و آن را برای اولین بار می فهمی ، دیگر نمی توانی جور دیگری فکر کنی . اگر آن یک بار آسیب ببینی زندگی برای همیشه طعم واقعی اش را از دست می دهد . دیگر نمی توانی به دنیا مثل چیز باارزشی نگاه کنی .
او دیگر سنگ نبود . سنگ صبورم نبود . مرد بود . می خواستم بشناسمش .
دیگر نخواستم بدانم . تحملش را نداشتم . در لحنش ستایش بود . ستایشی که جایی برای هیچ رقیبی نمی گذاشت .
مردهای من عاشق نمی شدند . دم دست بودند ولی مال من نبودند . با آمدنشان این حس گزنده به سراغت می آمد که یک روز می روند و وقت رفتنشان می دانستی مرده هایی هستند که توانایی فکر کردن به بازمانده ها را ندارند .
" بس که عقل کلی و اشتباه نمی کنی وقتی هم اشتباه می کنی و زیرش نمی زنی ، خوشم می آید . "
" کی گفته عقل کلم ؟ "
و شیر آب را بستی که صدایم را بشنوی .
" همه . جاوید همیشه ورد زبانش است که شیوا اشتباه نمی کند . "
شیر را باز کردی .
" این جوری فرصت اشتباه کردن را از آدم می گیرد . "
بعضی وقت ها ، نقص ها آدم ها را قشنگ تر می کند .
حرف که نمی زنم از خودش نمی پرسد این بنده خدا که لال نبود چرا یک دفعه این طور شد ؟ راحت تر است فکر کند زن ها بعضی وقت ها کم حرف می شوند . به خودش زحمت نمی دهد ببیند توی دل من چه خبر است ؟
از تولد بچه ی محمدعلی که باخبر شدم پایم را توی یک کفش کردم که برویم مشهد . پدر جاوید مغازه را سپرد دست شاگردش و رفتیم مشهد . می ترسیدم اگر نرویم توبه را بشکنم و بروم در خانه شان . رفتم توی حرم . گوشه ای نشستم . چادرم را روی سرم کشیدم و گریه کردم . گفتم خدایا محبتش را از دلم بیرون کن .
ای لعنت بر من ، خودم را نمی خواستم . او را می خواستم .
وقتی آدم به چیزی که می خواهد نمی رسد ، زیاد دور نمی رود . همان حوالی پرسه می زند و به آشناترین چیز نزدیک به او ، شبیه او چنگ می زند .
گفت : " تو دختر قشنگی هست . با شعوری . "
این جور مقدمه را خوب می شناختم . خوبی ها را به تو می گفتند تا خوبتر ها را از تو دریغ کنند .
مبلغ قابل پرداخت 6,000 تومان
برچسب های مهم