تابستان پانزده یک هفته دیرتر از بقیه ی تابستان ها سر رسید. بابا ما را ترک کرده بود و من و مامان کلی خرید داشتیم و باید با دکوراتور حرف می زدیم و کلی کارِ جورواجور سرمان ریخته بود.
جانی و میرن دمِ اسکله آمدند استقبالِ ما، گونه هایشان گُل انداخته و پر از نقشه های تابستان. یک تورنمنتِ تنیسِ خانوادگی ترتیب داده بودند و کلی دستورِ ساختِ بستنی توی اینترنت نشان کرده بودند. قرار بود برویم قایق سواری و آتش درست کردن در فضای باز.
بچه کوچیک ها مثل همیشه قشقرق به پا کرده بودند. خاله ها لبخندهای سرد و بی روح تحویلِ هم می دادند. بعد از پایانِ شلوغ کاریِ سر رسیدن مان، همه رفتیم به کلرمونت تا کمی چیزهای خنک بنوشیم.
من رفتم رِدگِیت دنبال گات. ردگیت خانه ی خیلی کوچک تری از کلرمونت است، اما کماکان طبقه ی بالایش چهار اتاق خواب دارد. جانی و گات و ویل در این جا با خاله کری زندگی می کردند ــ به علاوه ی اِد، هر وقت می آمد که زیاد نبود.
تا دمِ درِ آشپزخانه رفتم و پشتِ پرده را نگاه کردم. گات اولش مرا ندید. دمِ پیشخوان ایستاده بود و تی شرتِ کهنه ی خاکستری پوشیده بود با شلوار جین. چارشانه تر از چیزی بود که یادم می آمد.
یک گُلِ خشک را از یک دسته گُل که سر و ته دمِ پنجره ی بالای سینک آویزان بود کَند. از همان رزهای ساحلی بود، صورتی و زهواردررفته، از آن نوع گُل هایی که در اطرافِ بیچوود درمی آید.
گات، گاتِ من. از مسیرِ پیاده روی محبوب مان برایم گل چیده بود. آن را آویزان کرده بود تا خشک شود و صبر کرده بود تا من به جزیره برسم و آن را به من بدهد.
تا الان دیگر از دو سه پسرِ بی اهمیت خوشم آمده بود.
پدرم را از دست داده بودم.
از خانه ی اشک و دروغ به این جزیره آمده بودم و
گات را دیدم و
رز را در دستش دیدم و
در آن لحظه، که خورشید از پشتِ پنجره به او می تابید،
در آن لحظه که سیب ها روی پیشخوانِ آشپزخانه بودند،...
**لینک دانلود فایل فورا پس از پرداخت ظاهر خواهد شد**